Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «ایکنا»
2024-05-04@09:56:27 GMT

پنج شنبه «لیلة الرغائب» است/ اعمال شب لیلة الرغائب

تاریخ انتشار: ۱۶ اسفند ۱۳۹۷ | کد خبر: ۲۳۰۱۹۷۰۲

پنج شنبه «لیلة الرغائب» است/ اعمال شب لیلة الرغائب

به گزارش ایکنا، باشگاه خبرنگاران جوان نوشت: رجب از جمله ماه های پربرکتی است که در آن استغفار و باب حاجات باز است. «رجب»، ماه خداست؛ ماهی پر برکت که اعمال بسیاری برای آن ذکر شده است. باید خود را در دریای زلالش بشوییم تا پاک شویم. پیامبر اکرم (ص) فرمود: «هر کس یک روز از ماه رجب را روزه بگیرد، موجب خشنودی خدا می‌شود و غضب الهی از او دور می‌گردد و دری از در‌های جهنم بر روی او بسته می‌شود.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

»

پیامبر اکرم (ص) فرمود: «ماه رجب، ماه استغفار امت من است. پس در این ماه بسیار طلب آمرزش کنید که خدا آمرزنده و مهربان است.»

اولین شب جمعه ماه رجب را لیلة الرغائب نامند. در این شب ملائک بر زمین نزول می‌کنند. برای این شب عملی از رسول خدا (ص) ذکر شده است که فضیلت بسیاری دارد و امسال نیز با توجه به برخی اختلاف نظرها درباره حلول ماه رجب امسال، درباره زمان لیلة الرغائب آیت‌الله جوادی آملی  (پنج‌شنبه ۱۶ اسفندماه) را لیلة الرغائب نامیدند.

بیشتر بخوانید: لیلة‌ الرغائب چه شبی است؟

حجت الاسلام والمسلمین سید احمد حسینی خطیب و کارشناس امور دینی در گفتگو با خبرنگار گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، درباره تقارن شب اول ماه رجب و لیلة الرغائب اظهار کرد: در تعبیر ماه رجب به گفته امام کاظم(ع)؛ رجب نام نهری در بهشت است که از شیر سفیدتر و از عسل شیرین تر است و هر کسی از این نهر بنوشد بهشتی می شود. در اهمیت ماه مبارک و پر برکت رجب شب لیله الرغایت از جمله ایامی است که مورد توجه متدین قرار گرفته است. اما امروزه به اشتباه «لیله الرغائب» را شب آرزوها می نامند، درصورتی که این شب ، شب رغبتها است هنگامی که در آن بخشش و عطاهای زیادی رقم می خورد و در روایت داریم که اگر کسی این شب را درک کند و نماز «لیله الرغائب» به‌جا آورد، حضور ملائک را درک خواهد کرد و مورد عنایت الهی قرار خواهد گرفت.

وی با اشاره به رویداد امسال و تقارن شب اول رجب با «لیلة الرغائب»گفت: یک اتفاق که امسال رخ داده نزدیک شدن به سال جدید و همزمانی شب اول رجب با جمعه اول این ماه است. در اینجا بسیاری سوال می پرسند که آیا امشب شب لیله الرغائب است یا خیر؟!

حجت الاسلام والمسلمین حسینی در ادامه بیان کرد: آن چیزی که از لحاظ نجومی به نظر می رسد؛ ما پنج‌شنبه شب (۱۶ اسفندماه) را شب «لیلة الرغائب» اعلام می کنیم به این علت که ملاک شب لیله الرغائب است و از اعمال آن آمده که فرد روز لیله الرغائب را روزه بگیرید و بین نماز و مغرب و عشا نماز ۱۲ رکعتی بخوانید. البته این درست است که اعمال شب لیله الرغائب مطابق با شب اول ماه رجب شده است، در این صورت باید گفت روزه و نماز از افراد ساقط است و برای استدلال چنین موضوعی من شما را به کتاب اقبال الاعمال از سیدبن طاووس ارجاع می دهم که با روایتی از امام صادق (ع)  آورده است؛ اگر سالی روز اول رجب آن با روز جمعه همزمان شد چه باید کرد؟ ایشان پاسخ دادند، پنجشنبه را روزه بگیرید و همان شب را به «لیله الرغائب» برسانیم که آن ایام شب عطا و نعمت ها و رغبت هاست و اگر کسی نذر شرعی گردن دارد ، چون نذر کرده احتیاط است که هفته آینده در روز پنجشنبه روزه بگیرد و شب را نماز بخواند و به راز و نیاز بپردازد.

بیشتر بخوانید: نماز لیلة الرغائب را چگونه بخوانیم؟

حجت الاسلام و المسلمین مهدی آذری طوسی خطیب و کارشناس امور دینی در گفتگو با خبرنگار حوزه قرآن و عترت  گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، درباره حکم شرعی تقارن شب اول ماه رجب و شب «لیلة الرغائب» اظهار کرد: امید است که بتوانیم در این ماه عزیز و مبارک توفیق انجام عمل پیدا کنیم. یک شی از آن جهت که دارای دو حیثت مختلف است می تواند موضوع دو حکم جداگانه باشد. به طور مثال اگر مولا به عبد خود بگوید عالم را اکرام کن! و سپس بگوید که سید را اکرام بده! حال اگر فردی هم عالم باشد و هم سید، این فرد با دو موضوع دو حکم مختلف مواجه شده و وظیفه عبد این است که این فرد را یک بار از اینکه عالم است اکرام کند و باری دیگر از حیث سید بودن اکرام دهد.

وی افزود: پس می‌تواند یک شب موضوع دو حکم مختلف باشد. در این شب بر مکلفین وظیفه این‌چنین است که هم اعمال شب اول ماه رجب را به‌جا آورند و هم اعمال شب«لیلة الرغائب»  را انجام دهند.

حجت الاسلام و المسلمین آذری طوسی در پایان یادآور شد: انشا الله خدا به همه ما توفیق مرحمت کند تا بتوانیم در این ماه که ماه جدا شدن از عیوب است مقدمه برای ماه شعبان که مزین شدن به زینت الهی است فراهم کنیم، تا مقدمه‌ای برای ماه مبارک رمضان باشد و آماده وارد شدن به این ماه شویم.

اعمال لیلة الرغائب

روز پنج شنبه اول آن ماه در صورت امکان و بلا مانع بودن روزه گرفته شود. چون شب جمعه شد مابین نماز مغرب و عشاء دوازده رکعت نماز اقامه شود که هر دو رکعت به یک سلام ختم می‌شود و در هر رکعت یک مرتبه سوره حمد، سه مرتبه سوره قدر، دوازده مرتبه سوره توحید خوانده شود.

و چون دوازده رکعت به اتمام رسید، هفتاد بار ذکر «اللهم صل علی محمد النبی الامی و علی آله» گفته شود.

پس از آن در سجده هفتاد بار ذکر «سبوحٌ قدوسٌ رب الملائکة والروح» گفته شود.

پس از سر برداشتن از سجده، هفتاد بار ذکر «رب اغفر وارحم و تجاوز عما تعلم انک انت العلی الاعظم» گفته شود.

دوباره به سجده رفته و هفتاد مرتبه ذکر «سبوح قدوس رب الملائکة والروح» گفته شود. در اینجا می‌توان حاجت خود را از خدای متعال درخواست نمود. ان شاء الله به استجابت می‌رسد.

انتهای پیام

منبع: ایکنا

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت iqna.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایکنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۳۰۱۹۷۰۲ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

خبرنگاری که معلم شد

ایسنا/همدان من امروز روزگار معلمی را زندگی می‌کنم که یکی از بزرگترین مسئولیت‌های جامعه روی دوشش سنگینی می‌کند؛ مسئولیت تربیت و آموزش کودکانی که تک‌تک‌شان آجری هستند برای ساختن آینده این سرزمین.

اینکه هر روز باید دفترهای ۳۰ دانش‌آموز را ورق بزنم، در کتاب‌های نگارش‌شان بازخورد بنویسم، حواسم به دستخط‌شان باشد، جمع و تفریق فرآیندی را بارها و بارها روی تخته بنویسم و تمرین کنم. محور اعداد را با گچ روی زمین بکشم. یک سیب را در کلاس به چهار قسمت مساوی تقسیم کنم و کسر را توضیح بدهم. حواسم باشد وارد کلاس می‌شوند سلام دهند و در بزنند، به یکدیگر احترام بگذارند، در دعواهای بچگانه‌شان میانجی‌گری کنم، در پیدا کردن مداد و پاکنی که مدام گم می‌کنند، به آنها کمک کنم، با دل‌دردهای اول صبحشان همدردی کنم و با خوشحالی‌هایشان موقع گرفتن نمره خیلی خوب، بخندم. در یک روستای دور و محروم که فقط تا کلاس نهم مدرسه دارند، امید را در دلشان زنده نگه دارم. حواسم به زهرا باشد که پدرش را بر اثر اعتیاد از دست داده و مادرش آنها رها کرده و رفته است طوری‌ که دانش‌آموزان دیگر احساس نکنند بین زهرا با آنها فرق می‌گذارم و در عین حال رفتار ترحم‌آمیزی نداشته باشم یا فاطمه که از همه فاصله می‌گیرد و آنقدر خجالتی است که با کسی دوست نمی‌شود. صبور باشم موقع اجازه‌های گاه و بیگاهشان برای خوردن آب و دستشویی رفتن یا با حرف‌های بی‌ربطشان موقع تدریس.

از ذوقشان موقع امضایی که به شکل پروانه و بادبادک در دفترهایشان می‌کشم، لذت ببرم و کیف کنم. از وضعیت خانوادگی تک‌تک‌شان مطلع شوم و به آنها بفهمانم که قالی‌بافی، فروشندگی، خانه‌داری و کشاورزی هم به اندازه پزشکی و مهندسی قابل احترام است و مهم نیست که پزشک باشی یا کشاورز؛ مهم این است که به اندازه توانت بتوانی وطنت را بسازی، حتی به اندازه یک آجر. اینها همه لحظه‌هایی از زندگی کاری یک معلم است و زندگی من امروز به شیرینی طعم نصف کلوچه‌ای است که زنگ تفریح با اصرار روی میزم می‌گذارند و می‌روند.

من فرنوش هستم، کسی که با تمام عشق و علاقه به سمت شغل شریف آموزگاری گرویده و تک تک روزها را با جان و دل نفس می‌کشم و پرودگار را شاکرم از بودن در جمعی که روحشان به لطافت باران بهاری است... 

حال می‌خواهم چند خاطره از روزهای معلمی‌ را برایتان بازگو کنم، خاطراتی ناب که توسط فرشته‌های زمینی‌ام رقم خورده و محال است از ذهنم خارج شوند.

مقنعه‌اش را جلوی آینه توی راهرو مرتب می‌کرد. کمی گشاد بود و هر چه جلو می‌آورد هنوز هم چند تار مو پیدا بود. چادر نماز دستم بود و داشتم به طرف نمازخانه می‌رفتم. همین که مرا در آینه دید، برگشت سمتم و گفت: «خانم، مقنعه مرا درست می‌کنی؟ هر کار می‌کنم نمی‌شود».

مقنعه را جلوتر آوردم کنارش را تا زدم و مرتب کردم. با هم رفتیم به طرف نمازخانه. بچه‌ها چادرهای گل گلی و سفیدشان را سر کرده بودند و منتظر بودند. چند نفری هم که چادر نداشتند، صف آخر ایستاده بودند. روز قبل گفته بودم فردا چادر رنگی بیاورید. بماند که نیم ساعت از وقت کلاس به اینکه چادر چه رنگی باشد؟ گل‌هایش سفید باشد یا صورتی؟ اگر چادر خواهرم باشد ایراد دارد؟ اگر نداشته باشم و مشکی سر کنم دعوا نمی‌کنید؟ و ... گذشت.

مقنعه‌ام را مرتب کردم و چادرم را سر کردم. همه دستشان رفت به مقنعه‌هایشان و جلو کشیدند. بعد چادر را سر کردند و ایستادیم برای اقامه نماز. چشمانشان برق می‌زد؛ به چادرهای یکدیگر نگاه می‌کردند و در مورد رنگ گل‌هایش نظر می‌دادند. هنگام شروع نماز صدای خنده‌های یواشکی و پچ‌پچ‌هایشان را از جلو می‌شنیدم، شاید این اولین‌باری بود که از صدای خنده و پچ‌پچ یک نفر در صف نماز ذوق می‌کردم. من می‌خواندم و آنها تکرار می‌کردند. این اولین‌بار بود که نماز خواندن را تجربه می‌کردند. هنوز به سن تکلیف نرسیدند اما خواندن یک نماز دو رکعتی را یاد می‌گیرند. از آن روز به بعد که کم‌کم یاد می‌گرفتند چگونه نماز بخوانند، بدون اینکه از آنها بخواهم چادر می‌آوردند تا زنگ آخر به نمازخانه برویم.

زنگ آخر بود. مشغول نوشتن تکالیفشان بودند. فهیمه جلوتر از بقیه همه را نوشت و وسایل‌اش را نصفه نیمه جمع کرد و کوله‌پشتی‌اش را انداخت و آماده رفتن شد. یکی از بچه‌ها از ته کلاس داد زد: «خانم، خانم، غلط گیرت دست فهیمه است، خودم دیدم توی دستش گرفته. همان که دیروز گفتی گم شده، اگر کسی دید برایم بیاورد.»
فهیمه دست‌پاچه شد، همانجا که بود ایستاد. چشمانش گرد شد، بلند شدم و به سمتش رفتم غلط گیر دستش بود. گفتم: «این را پدرش برایش خریده است. مال من نیست. البته نباید مدرسه بیاورد چون شما فعلاً با خودکار نمی‌نویسید پس نیازی به غلط گیر نیست.»

همه دوباره مشغول نوشتن تکالیف شدند، چند دقیقه گذشت و غلط گیر همانطور در دستانش بود. نگاهش را از من می‌دزدید و ایستاده بود تا زنگ بخورد و برود.
کنارش ایستادم و او را بیرون بردم. با هم حرف زدیم، اولش انکار کرد و می‌گفت مال خودم است اما دست آخر غلط گیر را پس داد و عذرخواهی کرد. گفت: «دیگر تکرار نمی‌شود.»

روزی دیگر، زنگ تفریح بود؛ در دفتر نشسته بودم و چای می‌خوردم. صدای داد و فریاد چند تا از بچه‌ها را پشت در شنیدم. صدا آشنا بود. بلند شدم در را باز کردم ببینم چه خبر است؛ چند تا از بچه‌ها دست فهیمه را گرفته بودند و کشان کشان به طرف دفتر می‌آوردند. یکی‌شان با داد و فریاد گفت: «خانم آبمیوه من را از توی کیفم دزدیده، رفته بود پشت حیاط مدرسه داشت آن را می‌خورد که دیدمش. مادرم صبح برایم خرید. من آبمیوه‌ام را می‌خواهم».

یک آبمیوه با طعم پرتقال دستش بود که تا نصفه خورده بود. صورت آفتاب سوخته‌اش که در بعضی قسمت‌ها رد مغز سیاه مداد روی آن بود، خیس شده بود؛ همین‌طور اشک می‌ریخت، سرش پایین بود و نگاهم نمی‌کرد؛ گفت: «خانم به خدا آبمیوه مال خودم است، صبح پدربزرگم برایم خریده.» آوردمش داخل دفتر از دستش عصبانی بودم، صدایم را بلند کردم. او به من قول داده بود. بعد از کلی بحث، معلوم شد که بله فهیمه آبمیوه را بدون اجازه و یواشکی از توی کیف دوستش برداشته بود.

پدر فهیمه وضع مالی خوبی داشت اما مشکلات خانوادگی زیادی داشتند. با او حرف زدم، برای بار دوم قول داد که دیگر تکرار نمی‌شود. از او خواستم برای آینار که آبمیوه‌اش را برداشته یک جوری جبران کند. گفتم: «اگر چیزی نیاز داشتی به خودم بگو تا راه‌حلی برایش پیدا کنیم».

فردای آن روز که به مدرسه آمد یک کارت بانکی دستش بود. سرکلاس مدام ناخنش را می‌جوید و لب‌هایش را گاز می‌گرفت. تمرکز نداشت و حواسش این طرف و آن طرف بود. زنگ تفریح او را صدا کردم. صدایش می‌لرزید. نگذاشت حرف بزنم می‌دانست می‌خواهم چه بگویم. گفت: «خانم به خدا مغازه بسته بود. همین الان از این عمو حسن بگیرم؟ مغازه‌اش همینجاست روبروی مدرسه»، گفتم: «نمی‌شود از مدرسه بیرون بروی. فردا بخر»، گفت: «نه نه، امروز این کارت را دستم دادند فردا دیگر نمی‌دهند.» رفت اما مغازه آبمیوه نداشت به او گفتم: «با آینار حرف بزن و راهی پیدا کن تا برایش جبران کنی».

توی حیاط با هم راه می‌رفتند و دستشان را انداخته بودند دور گردن یکدیگر. آینار او را بخشیده بود و فهیمه هم دو تا بادکنک به او هدیه داده بود.

درسش نسبت به قبل اُفت کرده بود. لباس‌هایش نامرتب بود. مقنعه‌اش همیشه لکه داشت؛ دو سه روز بود که بعضی دفتر و کتاب‌هایش را جا می‌گذاشت. چند بار در کلاس با شعر و داستان درباره اهمیت پاکیزگی و نظافت شخصی گفته بودم اما فایده نداشت.

زنگ آخر که صدایش کردم و از او خواستم فردا با مادرش به مدرسه بیاید تا با او حرف بزنم، گفت: «خانم مادرم خانه نیست، رفته قهر. بعضی از کتاب‌هایم خانه است اما من می‌روم خانه پدربزرگ پیش مادرم. در خانه‌مان قفل است؛ نمی‌توانم بروم کتاب‌هایم را بیاورم».

گفتم: «خب پدرت کجاست؟» لبخند زد و گفت: «پدرم شیراز است، اصلاً خانه نیست. مادرم هم با عمو و پدربزرگم که با ما زندگی می‌کنند، دعوایش شد و رفت قهر».
بعدها فهمیدم پدرش مدتی در کمپ ترک اعتیاد بوده است.

یک روز با دمپایی آمد مدرسه. همه بچه‌ها دورش جمع شده بودند. زنگ تفریح صدایش کردم. سرش را پایین انداخت و آرام گفت: «خانم با عجله آمدم مدرسه، برای همین دمپایی پوشیدم».

اما روز بعد هم دمپایی پوشیده بود و همینطور روز بعدش. همین که آمدم با او حرف بزنم پرید وسط حرفم و گفت: «خانم راستش یک کتونی داشتم که به پایم تنگ شده، پایم را اذیت می‌کند، مجبور شدم دمپایی بپوشم. مادرم گفته فعلاً نمی‌توانم برایت کفش بخرم»...

اینها تنها بخشی از مشکلاتی است که یک معلم با آنها دست و پنج نرم می‌کند. معلمی که هر روز با یک مینی‌بوس ۴۰ کیلومتر راه را طی می‌کند تا «بابا آب داد» را برای ۲۳ دانش‌آموزی که چشم به راه آمدنش هستند و دم در مینی‌بوس ایستادند، مشق کند. معلمی که با غم و غصه‌های بچه‌هایش گریه می‌کند و با خنده‌هایشان می‌خندد. معلمی که گرچه کلاسش کوچک اما گرم است به گرمای تنور زنان روستایی. کلاس من شاید پروژکتور نداشته باشد اما آواز خوش پرندگان از حیاط مدرسه، برای بچه‌هایم یک ویدئو زنده است.

اینجا روستا است؛ شاید هیچ کدام از امکانات شهر را نداشته باشد، شاید کتاب‌هایمان را به زور در قفسه کوچک گوشه کلاس که حکم کتابخانه دارد، جا کرده باشیم و در کمد معلم همیشه باز باشد چون فقل ندارد، کلاس‌هایمان کوچک است آنقدر که نمی‌توانیم موقع املاء در کلاس قدم بزنیم و همه بچه‌ها را رصد کنیم و به زور از بین نیمکت‌ها رد می‌شویم، هم باید معلم ورزش باشیم، هم مربی بهداشت و هم معلم پرورشی. زنگ ورزش که می‌شود دنیای بچه‌هایم همان توپ کم باد و چند تا طناب است که با شوق به حیاط می‌برند اما من خوشحالم که در کنارشان هستم. خوشحالم از اینکه امسال در این نقطه از سرزمین همیشه سرافرازم ایران، ۲۳ دختر زیبا و معصوم هر روز چشم به راه جاده‌اند تا معلمشان از همان مینی‌بوس نارنجی پیاده شود و کیفش را دستشان بگیرند و به همان کلاس کوچک و گرم ببرند.

یکی‌شان برایم نوشته بود: «آرزوی معلم این است که ما درس بخوانیم، این طوری وقتی بزرگ می‌شویم، آدم موفقی می‌شویم و پیروز و سربلند زندگی می‌کنیم و به انسان‌های دیگر هم کمک و خدمت می‌کنیم.»

یادش بخیر، سال ۱۳۹۸ بود که از رشته شیمی در دانشگاه اراک فارغ‌التحصیل شدم و به ملایر برگشتم. عشق و علاقه‌ام به کار خبر و رسانه سبب شد از شهریورماه سال ۱۳۹۹ در ایسنا مشغول بکار شوم. اما اول مهر که می‌شد به شوق دیدن دانش‌آموزانی که با زحمت کیف مدرسه‌شان را حمل می‌کردند و با شوق برای آغاز سالتحصیلی جدید راهی مدرسه می‌شدند، قند در دلم آب می‌شد. نمی‌خواستم خبرنگاری را رها کنم اما ته دلم به مدرسه و کلاس گره خورده بود، بالاخره مهرماه ۱۴۰۰ به مدرسه رفتم و به عنوان معلم کلاس سوم مشغول بکار شدم. دو سال در مدرسه غیرانتفاعی، ضرب و تقسیم را در کنار بچه‌هایم درس دادم و مهرماه ۱۴۰۲، به طور رسمی وارد آموزش و پرورش شدم و امسال در دبستانی خدمت می‌کنم. شاید اولش کمی برایم سخت بود این همه راه و سختی‌های روستا اما حالا با جرأت می‌گویم اگر هزار بار به عقب بازگردم هنوز هم همین روستا و همین مدرسه و همین دانش‌آموزان را انتخاب می‌کنم.

و حالا سه سال است که یک معلم شده‌ام، یک معلم خبرنگار و عشق معلمی‌ام با قلم خبرنگاری گره خورده است؛ به خود می‌بالم از اینکه پا جای قدم‌های فداکارانی چون حمیدرضا گنگوزهی، اکبر عابدی، حسن امیدزاده، کاظم صفرزاده، حمیده دانش و محمود واعظی‌نسب می‌گذارم. 

انتهای پیام

دیگر خبرها

  • اقامه نماز عبادی سیاسی جمعه در فارس
  • حج، سفری برای پاک شدن و رسیدن به اخلاص است
  • اراده‌ای قوی برای ادای نماز + فیلم
  • فیلم/تظاهرات دانشجویان فرانسوی در حمایت از مردم غزه با وجود اعمال محدودیت پلیس
  • خطبه‌های نماز جمعه تهران آغاز شد
  • اقامه نماز جمعه در همه شهر‌های گیلان
  • طرح ترافیک تهران امسال تغییری نخواهد داشت
  • برپایی ۵ میز خدمت در نماز جمعه ارومیه
  • اعمال سقف قیمتی برای نفت روسیه بی فایده است
  • خبرنگاری که معلم شد